مثل یك خواب
تویوتای گل مالی شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگاهش كردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنه ای چنان از هم دریده وسوراخ سوراخ كه حركت كردنش عجیب می نمود. پنجره ها لخت بودند، جز پنجره عقب كه شیشه اش مثل تار عنكبوت ترك ها تو درتو ودایره وار بود وجدا شده. اززوار، رو به داخل لوله شده بود.
از ماشین پیاده شد وبه راننده چیزی گفت ودستی به ماشین زد كه یعنی برو. تویوتا حركت كرد واو نگاهش رادر دشت چرخاند شلوغ بود. این هیاهو را دوست داشت. نفربرها كه نیروی خسته را بر می گرداندند، بلندگوهای سیار كه روی ماشین های تبلیغات به شتاب می گذشتند وتوی حرف هم می پریدند، سرود می خواندند، خبر می دادند یا به بازگشتگان خیر مقدم می گفتند. چند بسیجی اسلحه به دست، ردیف اسیرهای عراقی را كنار ایستگاه صلواتی نشانده بودند ونوجوانی از تنگ پلاستیكی قرمز رنگش برایشان چیزی در لیوان می ریخت، آب یا شربت. دستهایشان بسته نبود. با شلوارهای نظامی وپوتین های بدون بند وزیر پیراهنی های چركمرده، خسته وبی حوصله به نظر می رسیدند وآسوده! به هر حال در آخرین جنگ زنده مانده بودند.